یک ماه از اخرین نوشتن گذشت؛ این یک ماه چقدر واقعا سخت بود چقدر؟! 

گاهی میگم، سخت نیست نبود، سخت ترم هست، سخت ترم میشه! نازک نارنجی نباش؛ تولدم، اون شبش، واقعا خیلی بد بود و من فقط درحال گریه کردن بودم که شانس من بود اینطور بشه؟! 

روزای قبلش چندتا تولد گرفتیم با بچه ها، هفته سختیم بود، ولی گذشتش! 

هنوز حسی به بهار به سن جدید به سال جدید ندارم! 

ترجیح میدم همون ۱۸ساله ای باشم که رسیدن به بیست سالگی خیلی براش عجییه! 

نه بیست و دوساله ای که خیلی... 

خلاصه همین:) امشب خیلی سردرگمم، خیلی درگیرم، خیلی فکر میکنم، دائما میترسم اشتباه تصمیم بگیرم، اشتباه رفتار کنم؛ خودم نیستم در برابرش! باید بهش بگم سختمه اونطوری که تو توقع داری، باید بهش بگم و خودم باشم، از هجووم این همه مقاومت کردن و رعایت کردن و اینکه خودت نباشی و معذب باشی در عذابم!